شناسهٔ خبر: 19161 - سرویس کتاب و نشر
نسخه قابل چاپ

«آرتور شوپنهاور» در گفت‌وگوی فرهنگ امروز با «رضا ولی‌یاری»؛

فیلسوفِ واقع‌بین

رضا ولی یاری شوپنهاور همیشه نیمه خالی لیوان را می‌‌بیند ولی به هر حال واقعیت را بیان می‌کند و مدعی نمی‌شود لیوان کاملاً خالی است. یعنی او چه بدبینانه بگوید نیمی از لیوان خالی است و چه خوش‌بینانه بگوید نیمی از لیوان پر است دارد واقعیت را بیان می‌کند. بدبینی و خوش‌بینی زمانی در فلسفه مشکل‌ساز می‌شوند که فیلسوف واقعیت را قلب کند، یعنی بگوید لیوان کاملاً خالی است یا لیوان کاملاً پر است.

 

فرهنگ امروز/ زهرا نبوی: آرتور شوپنهاور از مهم‌ترین فلاسفه آلمانی نیمه قرن نوزده است. او را واسطه کانت و نیچه می‌دانند و ظهور اندیشه‌های نیچه را وامدار تفکر شوپنهاور. او یکی از متفکران مهم غرب محسوب می‌شود که در دنیا اندیشه‌های او همواره در کنار فیلسوفان مطرح دیگر به بحث و بررسی گذاشته می‌شود. در کشور ما هم هرچند تقریباً آثار این متفکر به زبان فارسی ترجمه شده است، اما جای پرداختن به او در محیط‌ آکادمیک ایران خالی است.
رضا ولی‌یاری با ترجمه آثار شوپنهاور به عنوان مترجم آثار این فیلسوف شناخته می‌شود. او دانش‌آموخته مهندسی پلیمر از دانشگاه امیرکبیر است و به قول خودش وقتی با سؤالات بنیادین و خطرناکی روبه‌رو می‌شود که هر انسانی ممکن است در برهه‌ای از زندگی‌اش با آن مواجه شود، با آرای شوپنهاور آشنا می‌شود. مدتی بعد هم متن انگلیسی آثارش به دستش می‌رسد و او شروع به ترجمه «اندیشه‌های این جوان جسور گوشت‌تلخ آلمانی» می‌کند.
«جهان و تاملات فيلسوف: گزيده‌هايی از نوشته‌های آرتور شوپنهاور»، «جهان هم‌چون اراده و تصور»، «در باب طبيعت انسان»، «ريشه‌ چهارگان اصل دليل كافی» هر سه از شوپنهاور، «فلسفه‌ شوپنهاور» از برایان مگی (که در بیست و هفتمین جایزه کتاب فصل، مشترک با دو کتاب دیگر به عنوان اثر شایسته تقدیر انتخاب شد) و «فريدريش نيچه» از لی اسپينكز از ترجمه‌های منتشر شده ولی‌یاری هستند.
رضا ولی‌یاری هم‌اکنون مشغول ترجمه مقالات شوپنهاور است. این مقالات را از روی مجموعه دو جلدی «متعلقات و ملحقات» انتخاب و دسته‌بندی کرده است. این گفت‌وگو در ادامه سلسله مصاحبه‌های «متفکرین از منظر مترجمین» انجام شده است. و آقای ولی‌یاری به سؤالات ما به صورت مکتوب پاسخ داده‌اند.

 

شوپنهاور هم‌عصر هگل است، نیمه نخست قرن نوزدهم، عصر جنگ‌ها و انقلاب‌های اجتماعی. اما این شرایط تاریخی یکسان دو فلسفه متفاوت به بار داده است: یکی پیشرفت بشر را دال مرکزی فلسفه خود قرار می‌دهد و دیگری رنج‌ها و اندوه‌های بشری را. یکی به ناپلئون چشم دوخته و دیگری هیچ علاقه‌ای به سیاست ندارد. به نظرتان این تفاوت‌‌‌ها ناشی از چیست؟

من فکر می‌کنم این تفاوت‌ها تا حدی ناشی از جهان‌بینی دو فیلسوف و تا حدی به خاطر تفاوت اهداف و روش فلسفه‌ورزی آن‌ها است. شوپنهاور در دوران کودکی و نوجوانی‌اش مسافرت‌های طولانی به سراسر اروپا کرده بود و طی این مسافرت‌ها بیش از هر چیز تحت تأثیر زندگی محنت‌بار و شرایط دردناک زندگی اقشار تهی‌دست جوامع قرار گرفته بود. یعنی به نظر می‌رسد شوپنهاور به لحاظ شخصیتی از آن نوع انسان‌هایی بوده که رنج‌ها و آلام زندگی بیشتر از خوشی‌ها و لذات آن توجه‌اش را جلب می‌کرد.
معروف است که مادرش درباره او گفته است وسواس عجیبی برای پیله کردن به امور رنج‌آور داشته است. زندگی شخصی خود شوپنهاور هم چندانی خالی از رنج و ناراحتی نبوده. با این‌که خانواده شوپنهاور یکی از ثروتمندترین و مرفه‌ترین خانواده‌های شهر اجدادی‌شان بودند ولی اوضاع در خانه پدری شوپنهاور چندان برایش رضایت‌بخش نبوده است. شوپنهاور به شدت از بی‌مهری مادر رنج می‌برد و تقریباً می‌توان گفت همین بی‌مهری مادرش او را از کودکی حساس و زودرنج بار آورده بوده. خودش تعریف می‌کند در زمان کودکی‌اش یک بار پدر و مادرش برای قدم زدن از خانه بیرون می‌روند و چون بازگشتن‌شان طول می‌کشد کودک به خیال این‌که پدر و مادرش او را برای همیشه رها کرده‌اند ساعت‌ها گریه و بی‌قراری می‌کند. شوپنهاور بزرگ‌تر هم که می‌شود و به‌ویژه بعد از خودکشی پدرش که به خودی خود تأثیر به شدت عمیقی بر طرز فکر شوپنهاور داشته، روابط تیره و تار او با مادرش روز به روز دید او را نسبت به زندگی سیاه‌تر می‌کند و او را در بدبینی و مردم‌گریزی و انزوا فرو می‌برد. درواقع با همه این حرف‌ها این را می‌خواهم بگویم که به طور کلی بدبینی شوپنهاور ریشه‌های عمیقی در زندگی خانوادگی او و شخصیت و مزاج او داشته است. از سوی دیگر شوپنهاور به شدت با احساسات ملی‌گرایانه بیگانه بوده و زندگی در انزوا را به زندگی در اجتماع ترجیح می‌داده و اصلاً توده‌های مردم را صرفاً مشتی اراذل و اوباش می‌دانست و معتقد بود عوام، اگر بخواهیم از تعبیر معروف صادق هدایت استفاده کنیم، صرفاً مشتی روده‌اند که یک سمتش به دهان‌شان متصل است و سر دیگرش به آلت تناسلی‌شان. در نتیجه نگاه او به حرکت‌های اجتماعی و جمعی از قبیل جنگ و انقلاب و غیره نگاه مثبتی نبوده و او چنین اموری را فاقد اعتبار می‌دانسته و اصلاً می‌گفت هدف از انقلاب یا جنگ صرفاً دزدی است. برای همین شخصی مثل ناپلئون در نظر او انسانی بوده که اراده حیات در وجودش به درجه‌ای پررنگ شده که انجام بزرگ‌ترین شرارت‌ها را به وسیله او ممکن کرده است.
این هم که می‌گویید شوپنهاور میانه‌ای با سیاست ندارد درست است ولی به این معنی نیست که دیدگاه سیاسی مشخصی ندارد. چون شوپنهاور در کتاب اصلی خودش صریحاً اعلام می‌کند بهترین نوع حکومت را پادشاهی مشروطه می‌داند و دلایل خودش را هم ذکر می‌کند. من نمی‌خواهم با شوپنهاور هم‌دستی کنم و بگویم نوع نگاه هگل به امور و از جمله سیاست متأثر از اغراض و منافع شخصی‌اش بوده و او در این موارد ما را فریب داده، ولی به نظر می‌رسد جایگاه او و موقعیتش در موضع‌گیری‌ها و طرح دیدگاه‌های‌اش بی‌تأثیر نبوده است. در کل باید بگویم خوش‌بینی و بدبینی صرفاً حالت‌های روانی و نتیجه­ تجارب شخصی و نوع زندگی فردند و تفاوت شوپنهاور و هگل هم از همین‌ها ناشی می‌شد.

 

همان‌طور که گفتید شوپنهاور با بدبیاری‌های زیادی در طول زندگی فلسفی‌اش مواجه شد؛ به گسست‌های عاطفی تلخی که از کودکی آن را تجربه کرد اشاره کردید. و البته استقبال دیرهنگام جامعه فلسفی به اندیشه‌های او را هم باید اضافه کرد. به نظرتان این مسأله با بدبینی و شکاکیت او نسبت به هستی نسبتی می‌یابد؟

با بدبینی و شکاکیت او به عنوان یک حالت روانی نسبت پیدا می‌کنند ولی با دستگاه فلسفی‌اش خیر، و کیفیت استدلال‌های او و روش فلسفه‌ورزی‌اش به هیچ‌وجه متأثر از این‌ها نبوده. قضیه این است که شوپنهاور همیشه نیمه خالی لیوان را می‌‌بیند ولی به هر حال دارد واقعیت را بیان می‌کند و مدعی نمی‌شود لیوان کاملاً خالی است. یعنی او چه بدبینانه بگوید نیمی از لیوان خالی است و چه خوش‌بینانه بگوید نیمی از لیوان پر است دارد واقعیت را بیان می‌کند. بدبینی و خوش‌بینی زمانی در فلسفه مشکل‌ساز می‌شوند که فیلسوف واقعیت را قلب کند، یعنی بگوید لیوان کاملاً خالی است یا لیوان کاملاً پر است. مطلب دیگری که در مورد شوپنهاور اغلب تکرار می‌شود این است که او روابط خوبی با زنان نداشته و در اثر شکست‌های عشقی چنین نگاه تیره‌ای نسبت به زنان پیدا کرده. این گفته‌ها درست نیست. اتفاقاً شوپنهاور روابط گسترده‌ای با زنان داشته و در طول زندگی‌اش چندین معشوق مختلف داشته و حتی قصد داشت با یکی از آن‌ها ازدواج کند که البته بعداً منصرف می‌شود. این‌که روابط او با مادرش به بدبینی او نسبت به زنان دامن زده درست است ولی این‌که او به دلیل سرخوردگی‌های‌اش در روابط با زنان چنین دیدی پیدا کرده درست نیست. نکته دیگری که گفتید به عدم استقبال از فلسفه او مربوط می‌شود، باید بگویم کل دستگاه فلسفی شوپنهاور اصولاً پیش از آن‌که چنین تجاربی برای او پیش بیاید شکل گرفته بود و او کتاب جهان هم‌چون اراده و تصور را در 30 سالگی منتشر کرد. در نتیجه سرخوردگی‌هایی که به خاطر عدم استقبال از فلسفه­ او برایش پیش آمده همه بعد از آن بود که او فلسفه‌اش را سر و شکل داد و این نکته نمی‌توانست روی آثارش تأثیری بگذارد. ضمن این‌که شوپنهاور همواره اطمینان داشت بالاخره نسلی از راه خواهد رسید که به قدر و ارزش کارهای او پی می‌‌برد و فلسفه‌اش با اقبال مواجه می‌شود و همان‌طور که می‌دانیم چنین هم می‌شود.

 

از شرایط دوران کودکی و بزرگسالی او که بگذریم، عده‌ای اندیشه فلسفی شوپنهاور را متأثر از اندیشه‌های شرق به ویژه هندو و بودایی می‌دانند و عده‌ای متأثر از کانت. تأثیر این اندیشه‌‌ها در آثار شوپنهاور را می‌توان نشان داد؟ و جمع چنین دوگانه‌ای (یکی شناخت جهان بر اساس سوژه استعلایی و دیگری غلتیدن در زهد و عرفان شرقی) چگونه امکان دارد؟

واقعیت این است که کانت با آموزه‌های خودش برای اولین بار و به شکلی ناخودآگاه میان اندیشه غربی و اندیشه شرقی رابطه برقرار کرد و شوپنهاور هم چون راه کانت را دنبال کرد و به قول خودش مصحح و مکمل کار کانت بود و دست به نتیجه‌گیری از مقدمات او زد از این جریان برکنار نیست. البته این‌که بگوییم شوپنهاور متأثر از اندیشه‌های شرقی و آیین‌های هندو و بودایی بوده درست نیست، چون زمانی که شوپنهاور دستگاه فلسفی خودش را کامل کرده بود متون شرقی تازه به زبان‌های اروپایی ترجمه شده بودند و شوپنهاور بعد از تکمیل دستگاه فلسفی‌اش با آیین‌های بودایی و برهمایی آشنا شد. در واقع فلسفه کانت و شوپنهاور از یک سو و آیین‌های برهمایی و بودایی از سوی دیگر دو روی یک سکه‌اند و مانعه‌الجمع نیستند. اما در مورد تأثیر کانت بر شوپنهاور باید بگویم این تأثیر کاملا در فلسفه او مشهود است و خود او دائماً به آن اعتراف می‌کند و هر جا فرصتی گیر می‌آورد شروع به ستایش از کانت می‌کند و حتی دفتر آخر از جلد اول کتاب جهان هم‌چون اراده و تصور او به نقد فلسفه کانتی اختصاص دارد. اصولاً بنیان فلسفه شوپنهاور بر مقدماتی است که از فلسفه کانت گرفته شده، یعنی او دستگاه‌اش را بر بنیانی استوار می‌کند که یکی از پایه‌های آن آموزه حساسیت استعلایی کانت و نظرات او در مورد زمان و مکان و علیت است.

 

نکته دیگری که می‌خواستم ازتان بپرسم این‌ است که شوپنهاور حیات را به جای اختیار و اراده بشر می‌نشاند و بدبینانه فردیت را فریب این فلسفه حیات می‌خواند. در نهایت طرح بزرگی که شوپنهاور می‌خواهد هستی را با آن سامان دهد به کجا خواهد انجامید؟ چرا که به نظر می‌رسد هر کنشی از سوی اراده آدمی در نهایت خواست این حیات بوده و با این بیان هر کوشش برای تغییر این حیات نیز اگر کامیاب باشد ـ که مشخص نیست باشد ـ از ابتدا محتوم به شکست از جبری تاریخی است و از آغاز در بن‌بست است.

شوپنهاور هم مانند بسیاری دیگر از فلاسفه بزرگ قائل به جبر است و اتفاقاً اندیشه جبر به خوبی با فلسفه او جور در می‌آید. شوپنهاور مدعی است در زندگی انسان عقل صرفاً نقشی تبعی و ثانوی دارد و در اصل برای برآوردن نیازهای اراده و خدمت به اراده‌ای به وجود آمده که تنها هدفش تداوم زندگی و انتشار انواع است. در نتیجه همه اعمال به ظاهر آگاهانه و عقلانی ما هم صرفاً تجلیات اراده‌اند و همه‌چیز آن‌طور که باید پیش می‌رود نه آن‌طور که ما می‌خواهیم. برای همین شوپنهاور می‌گوید فردیت فریبی است که در نتیجه اصل تفرد، یعنی زمان و مکان، ممکن شده است. او می‌گوید تنها راه گریز از این فریب روگردانی از اراده حیات و نه گفتن به زندگی است و انسان فقط زمانی رستگار می‌شود که به دنیا و مافی‌ها پشت کند و به جای این‌که خود را از لذات زندگی بهره‌مند کند آن را بیشتر با رنج‌های‌اش ببیند و زندگی‌اش را صرف تفکر در مورد هستی کند.

 

شوپنهاور در کتاب هنر همیشه بر حق بودن: ۳۸ راه برای پیروزی در هنگامی که شکست خورده‌اید، گویی فلسفه را کنار می‌گذارد و رهنمودهایی برای غلبه بر حریف در بحث و مجادله بیان می‌کند. در این رهنمودها به ظاهر آن‌چه اصل است غلبه بر حریف به هر تدبیری است و غالباً مطالبی آمده است که جنبه جدلی دارد، نه استدلالی. شما چه جایگاهی برای چنین اثری در مجموعه آثار او قائل هستید و آن را چگونه تبیین می‌کنید؟

شوپنهاور خودش توضیح می‌دهد این کتاب در واقع کنایه‌ای است به کسانی که از این 38 راه استفاده می‌کنند تا به هر طریق در بحث‌ها پیروز شوند و منظورش این است که نباید به این روش‌ها متوسل شد چون این روش‌ها با روح تحقیق فلسفی و جست‌و‌جوی حقیقت منافات دارند و کسی که بدین راه و روش‌ها متوسل می‌شود دغدغه کشف حقیقت ندارد و تنها می‌خواهد حرف خود را به کرسی بنشاند و در واقع دروغ‌گو و متقلب و سوفسطایی و مغالطه‌گر است.

 

همان‌طور که خودتان می‌دانید فلسفه‌ شوپنهاور یکی از بدبینانه‌ترین فلسفه‌‌هایی ا‌ست که در تفکر غرب وجود دارد. نگرشی تلخ و قهرآمیز نسبت به زندگی و عمل زیستن، چنان‌که او بدون هرگونه ابایی رنج و درد را بر آرامش و آسودگی ترجیح می‌دهد و آن را می‌ستاید. با این توصیف به نظر شما به عنوان مترجم آثار او به زبان فارسی، شوپنهاور اکنون به چه کارِ ما ـ منظور مایِ ایرانی گرفتار در برزخ سنت و تجدد ـ می‌آید؟

من واقعاً نمی‌دانم فلسفه شوپنهاور به چه کار ما می‌آید و اصولاً فکر می‌کنم قرار نیست فلسفه به کار کسی بیاید. فلسفه یک فعالیت فکری بدون نفع و غرض است و محرکش صرفاً دغدغه حقیقت و رسیدن به پاسخ سؤالات فردی است. در واقع فلسفه شوپنهاور اگر هم قرار باشد به کار کسی بیاید بیشتر یک‌جور راه رسیدن به رستگاری شخصی است.

 

سؤال آخرم این است که شوپنهاور به مانند نیچه سبک خاصی را در بیان فلسفی خود پی می‌گیرد: نوعی گزیده‌گویی فلسفی همراه با یأس. این البته فی الذات خوب یا بد نیست. اما در ایران این‌گونه فلسفیدن خیلی سریع به مد روز تبدیل می‌شود و در ورطه مد روز افتادن درست معادل از بین رفتن فلسفه است. چنان‌که با وجود ترجمه‌های بسیار دقیق و استادانه داریوش آشوری از چند اثر مهم نیچه، از یک‌سو شاهد ترجمه‌های متعدد و روزافزون و البته نازل از آثار نیچه هستیم و از دیگر سو شاهد برداشت‌های سطحی از فلسفه نیچه. چنان‌که گویی نقد نیچه از مدرنیته که به نظر اساسی‌ترین بخش فلسفه او است در لوای جملات قصار ـ  در سطح پیام‌های عاشقانه و پندآموز روزانه ـ گم شده است. نگران نیستید همین بلا بر سر شوپنهاور هم بیاید؟

نه نگران نیستم. چون به هر حال همیشه عده کمی هستند که واقعاً به فلسفه‌ای علاقه دارند و پیگیرانه آن را دنبال می‌کنند و هدف‌شان از مطالعه فلسفه رسیدن به بینش و پاسخ سؤالات‌شان است. بیشتر افراد صرفاً به همین گزین‌گویه‌ها و امثال و حکم علاقه دارند و بیشتر متظاهر به فلسفه‌اند تا علاقه‌مند به آن. آثار فلسفی هم برای آن عده کم نوشته شده‌اند نه برای اکثریتی که معمولاً قدری از میوه را می‌خورند و مابقی آن را زیر پا له می‌کنند. در نتیجه فلسفه در نهایت مخاطب اصلی‌اش را پیدا می‌کند و اصولاً در فلسفه کسانی که آن را به طور جدی دنبال می‌کنند و صرفاً دنبال مدهای روشنفکری و گرایش و سلیقه عمومی نیستند مخاطبان اصلی فلسفه هستند؛ خواه این فلسفه فلسفه شوپنهاور باشد خواه فلسفه نیچه یا هر فیلسوف دیگری.

نظرات مخاطبان 1 1

  • ۱۳۹۳-۰۵-۰۴ ۱۲:۳۱n.latifi99@yahoo.com 0 0

    سلام .دوست داشتم بیان کنید مطالعه اثار شوپنهاور بر تفکرات خودتان  چگونه تاثیر گذاشته ؟  و شما که دنبال سوالاتتان به ترجمهآثار او پرداختید چگونه از او رنگ گرفتید ؟
                                

نظر شما